خداوندا خدایا مرده بودم با که باید این همه چیزرا بگویم؟
در آن خواب و خیال خویش بودم
در آن ناز و نیاز خویش بودم
به دستورش به وقتش آمدند روحم ربودند
به ناگه آمد آن ترس فراوان
چه بی وقت آمدند آنرا ربودند
گذشت عمرم به لحظه لحظه ای ناب
بسر آمد تمام آرزوهام
درآن حال و هوای سوگواری
من آنجا بودم و آنها ندیدند
میان قیل و قال گریه هاشان
نشستم باخودم تنهایی دیدم.
به ناگه لرزشی در تن بدیدم
که خود را روی سنگی یخ بدیدم
لباس هایم درآوردند بترتیب
تن لختی به روی سنگ دیدم
شروع کردن به شست و شوی دست و پایم
همان لحظه چقدر افسوس کشیدم
سر و رویم دوباره شست و شو شد
گرفتن غسل میت، را بدیدم
مرا بستند میان پارچه ای ناب
گره بستند سرو پایم نهان باز
به جایی خوابیدم من در تابوت
که کنار و پهلوهایم خورد به آن تو
برایم صف کشیدن
کنار هم ایستادند به نظم و ترتیب
شروع کردن برایم خواندن از یار
برایم آن نماز پر گوهربار
برایم خواندن از شور و صفایش
به پایان آمدآن صوت صلاتش
به تکبیر صدای ناز الله
بلند کردند 2باره تخته ی ناب
رسیدن به نزدیک آن گور شیرین
کنار رفتن تمام یار و خویشی
به تکبیر صدای ناز الله
مرا بردند میان چاله ی خاک
سرو پایم همه گرفتش
درو دیوار نه قلبم گرفتش
به سیر سر گذاشتن سنگ معروف
برا یم خاک تربت را گرفتن
خوابانیدن مرا سمت یقینم
کشیدن پارچه ی ناز را ببینن
برای بارآخر خویشان را بدیدم
برایم گریه کردند و کنار رفتن
کنار رفتن شروع کردن به خواندن
برایم افهمی افهم بخواندند
که فرزند که بودی و که هستی؟
به چه آیین و مسلکی تو هستی؟
مرتب دانه دانه سنگ گذاشتن
به سنگ آخری هم که رسیدن
بازم سنگ گذاشتن
کنار آن همه سنگ مرتب
به سونوری از این دنیا بدیدم
صدای خش خش خاکی شنیدم
صدای هم همه دادی شنیدم
در آن پارچه حبابی را بدیدم
بماندم من میان آن همه خاک
تک و تنها و بی کس و یار غم خوار
چه هول ناکِ چه وحشتناکِ ای زیر
چه تاریکُ چه دلتنگ شده این زیر
فشاری به سرو سینه بدیدم
گمان بردم فشار قبر و دیدم
تمام پوست من از ترس سیاه شد
تمام لحظه هایم چه دراز شد
خداوندا خدایا مرده بودم
با که باید این همه چیزرا بگویم؟
کریمی
منتظر نظرات شما